loading...

اوج

بازدید : 514
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 1:36

یه چیزی که منو خیلی غمگین می‌کنه، بی‌توجهی بابا به خودشه. هیچوقت ندیدم شوق چیزی رو داشته باشه. برای دل خودش کاری رو انجام بده، از کاری لذت ببره. همیشه ساکته و سیگار پشت سیگار دود می‌کنه. منم ارتباطم با بابا سرده. خیلی سرد. جز اینکه داروهاشو بدم و تذکر بدم مراقب خودش باشه، حرف دیگه‌ای برای زدن ندارم.

یادمه بچه که بودم چقدر براش حرف می‌زدم و دوستش داشتم، ولی بی‌توجهی‌های خودش آروم آروم محبتو توی دلم خاموش کرد. قبلا نمی‌فهمیدم چرا اینجوریه و همیشه دلخور بودم. حتی گاهی با بی‌شرمی‌فکر می‌کردم اونایی که پدر ندارن دردشون از من کمتره. حداقل تکلیفشون با خودشون روشنه. آدم تو یه سنی به گذشته و علت هر موضوعی فکر نمی‌کنه. منم به ذهنم نمی‌رسید چی شده که بابا روز به روز غمگین‌تر و بی‌انگیزه‌تر شده. فقط از بی‌توجهیش به خودش و ما ناراحت بودم.

الان دلخور نیستم، چون خوب می‌دونم روزگار چی به سر آدما آورده. الان فقط غمگینم و مستأصل و ناراحت که چیکار می‌تونم براش بکنم. البته این تفاوت نگاه منم تأثیری روی اصل ماجرا نداره. کم‌کم دارم می‌پذیرم که هیچ‌چیزی دیگه عوض نمی‌شه. حتی دیگه دارم به این نتیجه می‌رسم که بذارم سیگارشو بکشه و غر نزنم که برات ضرر داره. اگه این تنها چیزیه که آرومش می‌کنه، بذار بکشه.

شاید اگر منم عمر و جوونی‌مو برای آرمان‌هام خرج کرده بودم و الان می‌دیدم که چطور همون‌هایی که همراه‌م بودن و شاهد همه‌چیز بودن، الان پا گذاشتن روی تمام آرمان‌ها و نون می‌زنن تو خون هم‌ردیف‌هام و مملکت رو به تاراج می‌برن...شاید که نه، قطعا منم جز کوهی از حسرت نمی‌شدم و حرفی برای گفتن نداشتم.

احساس می‌کنم بین همهٔ آدما توی ایران، این آدمایی که صادقانه برای آرمان‌هاشون جنگیدن بیشتر از همه متضرر شدن. نه مثل یه عده به پست و مقامی‌دل‌خوش کردن و نه مثل عدهٔ دیگه‌ای که زندگی‌شونو کردن و کاری به سیاست و اسلام نداشتن، از جوونی و در کنار خانواده بودن لذت بردن. بهترین سال‌های جوونی‌شون رو کف دستشون گذاشتن که الان کشور رو تو این حال ببینن؟

نمی‌دونم چی بگم. چیزی ندارم که بگم. منم سال‌های جوونیم رو دارم با نگاه کردن به سکوت و حسرت‌های خاموش پدر و مادرم می‌گذرونم. دلم می‌خواست اون‌ها رو شاد ببینم، ولی نمی‌شه. اگر بابا پا توی این راه نگذاشته بود و اصلا کاری به انقلاب و جنگ نداشت شاید ما هم خانوادهٔ شادتری بودیم. منم خیلی حسرتا به دلم مونده. خیلی چیزا رو با پدر و مادرم تجربه نکردم. دیگه هم نخواهم کرد.

بی‌علت نیست که از اول از مذهب و مذهبی متنفر بودم. برام مهم نیست ظلم‌هایی که می‌شه رو آدمای واقعا مذهبی انجام می‌دن یا مذهبی‌نماها. مهم اینه که اگر دستمایه‌ای به نام مذهب نبود مردم این کشور به این راحتی تیشه به ریشهٔ خودشون نمی‌زدن. مذهب هر چی هست، بهترین وسیله‌س برای کشوندن آدمای ساده دل به هر راهی. آدمای فهمیده و باسواد گول شعارهای مذهبی رو نمی‌خورن. فقط آدمای بی‌سواد و ساده‌دل هستن که طعمهٔ قرآن سر نیزه می‌شن.

من از مذهب هیچوقت آرامش نمی‌گیرم چون مسبب غم‌ها و حسرت‌های زندگی‌مو مذهب می‌دونم. هیچ‌چیزی مثل علم به من آرامش نمی‌ده، چون فکر می‌کنم علم آگاه‌ترم می‌کنه و اجازه نمی‌ده اشتباه نسل قبلی رو بکنم. شاید حتی عمیقا از مذهب و مذهبی‌جماعت متنفر نباشم، بلکه از این فضایی که ایجاد می‌کنه می‌ترسم، که آدم‌ها به ماوراء و آرمان‌های پوچ دل ببندن و بازیچهٔ سیاست بشن. آره شاید از این می‌ترسم که این چرخهٔ حسرت و اشتباه تکرار بشه و رنگ خوشبختی رو توی این مملکت نبینیم.

مریم 4 ساله از.... :C
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی